مهتاب

زندگی تنها در تکرار با تو بودن خلاصه می شود...

مهتاب

زندگی تنها در تکرار با تو بودن خلاصه می شود...

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

مجموعه تهی

امروز جمعه 24/09/1391 ساعت 13:30 با استادم کلاس فوق العاده داشتم. بحث به عرفان کشیده شد ، عشق زمینی و آسمونی.

بعد از کلی بحث به استادم گفتم که تو زندگیم یه احساس خلاء دارم که نمی تونم براش اسم بزارم . گفت: مجموعه تهی (و چه تعبیر زیبا و تلخی).

شش سال پیش استادم با رفتنش بزرگترین درس و توی عشق به من یاد داده بود. (نداشتن غرور در عشق. من با غروری که در عشق داشتم باعث از دست دادن بزرگترین و شیرین ترین اتفاق زندگیم شدم)

و حالا با بازگشتش یه درس جدید بهم یاد داد که ندونستنش آزارم میداد . دوباره علت این خلاء رو پرسیدم که چرا مجموعه تهی عضو نمیگیره انگار درسامو خوب یاد نگرفته بودم یا دلم می­خواست از زبون اون بشنوم. بهم گفت خلاءی که در درونت هست، همون مجموعه تهی که من و تو هیچوقت توش جا نمیگیریم (اگر غرور من نبود الآن این معادله ریاضی رو بهم ریخته بودم و رویاهارو به واقعیت تبدیل کرده بودم. دریا، غروب، آغوش...)، اینجا بود که تازه فهمیدم مجموعه تهی یعنی چی....

تازه فهمیدم تهی یعنی من، تهی یعنی تو که در حسرت از دست دادنت آتش به جانم افتاد و تا ابد میسوزم....

 

 


همیشه وقتی که نباید اتفاق می افتد

هیچوقت آن وقت که باید اتفاق نمی افتد

نمی دانم این همه لجبازی عشق چیست با آدمها....


دنیا رو بد ساختند:

کسی را که دوستش داری دوستت ندارد!

کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نداری!

اما کسی که تو دوستش داری و او هم دوستت دارد!

به رسم و آیین زندگی به هم نـمی رسند

و این رنج است، زندگی یعنی این.

((دکتر علی شریعتی))

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونان که بایدند ،   نه باید ها

مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم

عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره میکنم ، باشد برای روز مبادا

اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هرچه باشد ، روزی شبیه دیروز ، روزی شبیه فردا 

روزی درست مثل همین روزهای ماست...

اما کسی چه میداند       شاید امروز نیز روز مبادا باشد

وقتی تو نیستی ، نه هست های ما چونان که بایدند ، نه باید ها ، هر روز بی تو روز مباداست

آیینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند ، آیینه ها که دعوت دیدارند

دیدارهای کوتاه ، از پشت هفت دیوار ، دیوارهای صاف ، دیوارهای شیشه ای شفاف

دیوارهای تو ،       دیوارهای من ،      دیوارهای فاصله بسیارند

آه..       دیوارهای تو همه آیینه اند ،         آیینه های من همه دیوارند

شعر از قیصر امین پور

 

زمان را نگهدار و بگذار که بیاندیشیم به عمر از دست رفته و بیاندیشیم که چرا ؟

زندگی ساز خوش آهنگی ندارد به سفر کردن اندیشه مکن که این آخرین راه نجات توست ولی افسوس که آخرین راه و اولین راه گریز یکی شده و من و تو عمریست از هم گریزانیم به اطراف خود نظر کن و ببین زمانی را که مثل آتش میگذرد، به مردم نگاه کن که هر یک از آنها ماسکی بر صورت دارند و به عمر رفته نظر می کنند عمر ما نیز مثل شمع در شبهای سرد در گذر است...

دست در دستم بگذار تا نغمه دوست داشتن آغاز کنیم من از سوی امواج و با دلی دریایی به سرایت آمده ام خزان عشق را از من بگیر و با کلید عشقت مرا به سوی طلوع رها کن.

برگ برنده این عشق از آن توست چرا که من همچو آتش در عشق تو می سوزم بیا بر زورق عشق بنشینیم و رو به آینده سفر کنیم به یاد آن روز...

عمریست که در حال دیگران نظر می کنم ، نه بدانم که نظر کنم ، نه بر آنم که نظر دهم .

سخت و شکیبایم ، نرم و دلسرایم ، اما بر آمدنت چه کنم ؟ من نه دیروز شکیبا بودم نه امروز دلسرا ، سخت به شماره افتاده امروز ، آسان دل به عشق تو داده امروز . . .

من نه برآنم که غمی ساز کنم ، تشنه آنم نفسی باز کنم...

عمریست که در خلوت دل ، شب زنده دار ترینم

از شب گردان عاشق کم نیستم ، بیشترینم

تنها به رخ مهتاب گرفتار زمینم

من اینچنین در طلب یار بر جبینم

ماه من تو باشی گر طلب اخلاص بر آری

تنها به ره اخلاص تو دیوانه و مجنون ترینم

 

1385/3/29 ساعت 1300